مولانا برای تبیینِ این حالت از یک تمثیل بسیار زیبا و گویای دیگر نیز بهره گرفته است و آن تمثیلِ «شتر و مرغِ خانگی» است؛
مرغِ خانگی آرزو دارد که شتری را در خانۀ خود مهمان کند. شتر میپذیرد و به خانۀ او میآید، امّا به محضِ اینکه شتر گام در خانۀ مرغ میگذارد، خانۀ او ویران میشود. این حکایتِ سالک و خداست: سالک آرزو دارد و مجاهدت میکند که خدا را در دل خود مهمان کند، امّا حضورِ آن مهمانِ محتشم، همۀ وجودِ او را ویران میکند و از او چیزی باقی نمیگذارد (مثنوی، د 3/ 4674-4668). از همینجا باید دانست که آنها که داعیۀ عرفان و تصوّف دارند و همه چیز برای آنها روشن است و آرام و متین و باوقار زندگی میکنند، کمترین بهرهای از عرفان ندارند. مشایخی که خود را از همۀ رازهای هستی آگاه میدانند و در کمالِ آرامش، خود را بار یافته به محضرِ خدا میدانند، لافزنانی بیش نیستند. نشانۀ عرفانِ حقیقی، حیرتآفرینیِ آن است. عارفانِ راستین، بیش از هرکسی در کمالِ ذاتِ خدا حیراناند و در برابرِ او احساس سرگشتگی و حیرانی میکنند. عرفانِ حقیقی در نهایتِ خود به حیرتِ کامل منتهی میشود و هرچیزی غیر از این فریب و ادّعایی بیش نیست. مردِ حیران تجربههایی بسیار شگفتانگیز را از سر میگذراند، ولی آن تجربهها نه برای خودش قابل فهم و قابل باور است و نه برای دیگران. ذاتِ این تجربهها آنچنان هولانگیز و کوبنده است که پایههای خِرَدِ او را به کلّی در هم میکوبند و او پس از آن تجربهها، به کلّی سرگشته و پریشان میشود. به تعبیرِ پیرِ فرزانۀ نیشابور در منطق الطّیر (ص 407) سالک در این وادی با دردها و حسرتهای فراوانی روبهروست و همۀ چیزهایی را که به دست آورده است، گم میکند و حتّی همین «گم شدن» را نیز گم میکند. اگر از شخص حیران بپرسند: «تو مستی یا هوشیار؟ تو هستی یا نیستی؟ تو فانی هستی یا باقی یا چیزی فراتر از این دو؟ تو تویی یا نه»؟ او پاسخ میدهد: «من هیچچیز نمیدانم و حتّی این «نمیدانم» را هم نمیدانم. من عاشقم، امّا نمیدانم عاشقِ کیستم. من نه مسلمانم و نه کافر؛ پس من چه کسی هستم؟ من بااینکه عاشقم، از عشقم آگاهی ندارم. وجود من از عشق هم پُر است و هم تهی»؛ جملهای که تکیه کلامِ سالکِ حیران است و ناخودآگاه بر زبانِ او جاری میشود، «نمیدانم» و «من چه دانم» است. مولوی در غزل زیر، در اشاره به همین حیرت عارف است که میگوید: مرا گویی: «که رایی»؟ من چه دانم چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم مرا گویی: «بدین زاری که هستی به عشقم چون برآیی»؟ من چه دانم منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی: «کجایی»؟ من چه دانم مرا گویی: «به قربانگاهِ جانها نمیترسی که آیی»؟ من چه دانم مرا گویی: «اگر کُشتۀ خدایی چه داری از خدایی»؟ من چه دانم مرا گویی: «چه میجویی دگر تو ورای روشنایی»؟ من چه دانم مرا گویی: «تو را با این قفص چیست اگر مرغ هوایی»؟ من چه دانم مرا راهِ صوابی بود، گم شد از آن تُرک خطایی، من چه دانم بلا را از خوشی نشناسم؛ ایرا به غایت خوش بلایی، من چه دانم شبی بربود ناگه شمس تبریز ز من یکتا دو تایی، من چه دانم
با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.